آن مرد امد

دنيا

آن مرد امد

 

بدون اسب و با سیگار ته کشیده ای در دست

آن مرد آمد

بدون انار و نان ُبا دست های خالی

آن مرد آمد با شانه های افتاده بر زمین

در نگاهش انگار اندوهی جاودانه نهفته بود

اندوهی که سخت شانه هایش را سنگینی  میکرد

فکرش انگار پر از خالی بود  و هر ثانیه از خالی لبریز تر

ان مرد به مرگ احساسش در یک روز گرم مرداد می اندیشید

به احساسی که قربانی دروغ های بی انتها بود

آن مرد از انتهای خیابان گذشت

در حالی که هنوز ذهنش پر از خالی بود

اما

سیگار نویی در دست داشت

و به دروغ هایی که باید بگوید می اندیشید

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در برچسب:,ساعتتوسط donya | |